یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود
توی شهری پُر ز دود، یه حیاطی مونده بود؛
یه حیاط از روزگارای قدیم، از همون روزایی که تهرونمون،
جایِ دود و خستگی، هزار و یهِ قصه داشت؛
قصههای پَریون، قصهی مادربزرگ و بچههاش،
قصه مُرشدی که چلو میپخت،
قصه طیّب و شعبون، قصههای تختحوض.
حیاطِ قصه ما، خودشَم پُر قصه بود... .
همه نظرها (۰)