از همون اول که وارد کافهی مربوطه شدم، احساس کردم اشتباه بزرگی کردم. نه به خاطر منوی وحشتناک گرونش یا اون خانمه که از همون بدو ورود داشت چپ چپ نگاهم میکرد یا اون مه غلیظی که بخاطر سیگارهای دوستان عزیز تشکیل شده بود و هرکس قدش بالای ۱۷۰ سانت بود عملاً در هالهای از ابهام حرکت میکرد! نه اصلاْ بخاطر این چیزها نبود. خب کافهها عموماْ اینطورین – بجز مبحث سیگارش – و یک بطری آب معدنی که بیرون ۵۰۰ تومان و دم ایستگاه تلهسیژ دربند ۱۰۰۰ تومان است، اینجا با یه قاچ لیمو بهت میدن ۱۵۰۰ تومان. به خاطر اون خانمه هم نبود، چون خیلی جاها فکر میکنن کافه که میری باید با رفیقت یا رفیقهات یا اصلاْ برای قرار بری و وقتی تنهایی میری یک عده خوششون نمیاد. کلاْ به خاطر چیزهایی که گفتم نبود. مورد اصلیای که منو پشیمون کرد، فضای به شدت تنگ و میزهای عجیب غریبش بود. میزی به صورت کندهی بریدهشدهی درخت که باید دولا میشدی و قهوهت رو از روش برمیداشتی و سرمیکشیدی. صندلیهایی به شکل درخت خیلی محیط خوبی برای هدفی که من داشتم، یعنی نقاشی کشیدن، نبود. ولی چکار میتونستم بکنم؟ یکدفعه وسط خیابون گرفته بود و باید یکجوری روی کاغذ خالیش میکردم، وگرنه وقتی به مترو میرسیدم ماژیکهام رو بیرون میکشیدم و روی در و دیوار قطار و ایستگاه نقاشی میکشیدم!
- خیلی خوش اومدی عزیزم، چیزی لازم داری؟
در میان سر و صدای مشتریان و صدای بسیار بلند موسیقی که عملاْ از تندترین آلبومهای متالیکا انتخاب شده بود، به سختی به آقای عزیزی که سؤال میکرد حالی کردم که یک قهوه ترک میخوام و اینکه برای نقاشی کشیدن اومدم و اینکه قهوه ترکش لطفاْ یک قطره قهوه در یک لیوان کوچولو با یک پارچ آب همراهش نباشه. آقاهه لبخندی زد. مودبانه سفارشم رو گرفت و منو با این قضیه که "خب حالا چطوری روی تنه درخت باید نقاشی بکشم" تنها گذاشت. تلاشهای اولیهام در پیدا کردن پوزیشن مناسب برای نشستن بالاخره جواب داد – کاپشنم را در نهایت روی صندلی گذاشتم و روش نشستم، آخیششش...! کلاغها چطوری روی شاخه درخت میخوابن؟! – و بعد دفترم را بیرون کشیدم و اتود زدم. سخت مشغول فکر کردن روی جزئیات بودم که احساس کردم نور پشت سرم قطع شد و یک سایهی دراز روی دفترم افتاد. وقتی برگشتم دیدم یک موجود غریبی، پیچیده در لباسهایی از جنس گونی با یک عینک به این بزرگی، دور مشکی و موهایی که مشخصاْ از اتصال سیم برق فشار قوی تولید شده بود، پشت سرم ایستاده بود و با حیرت به دفترم نگاه میکرد.
- واو چکار میکنی؟
- والیبال نشسته بازی میکنم!
- دانشجوی هنری؟!
- نه دانشجوی زمینشناسی بودم. البته هیچ ربطی نداره اما به هرحال...
- میتونم بشینم کنارت تماشا بکنم؟ قصد مزاحمت ندارم فقط کارت معرکست!!!
در حالی که با تعجب به اتودم – که در حال حاضر یک مقدار خطوط بیمعنی بود – نگاه میکردم، سرم را تکان دادم و یارو روی صندلی ... ببخشید، شاخهی درختِ کنار دستم نشست. دوباره مشغول شدم که قهوه آمد. اول فکر کردم یک گردنبند با آویز فنجانی شکل برام آوردن، بعد متوجه شدم نه این همون قهوه ترک مخصوصیه که قراره در هنگام خروج ۱۳ هزارتومن پول بابتش بدم. ارتفاع فنجان به سختی به ۳ سانتیمتر میرسید و محتویاتش دقیقاْ انگار دستگاه قهوه ساز را وادار کرده بودند یک عطسهی ملو در آن انجام دهد! همین مقدار اندک و یک لیوان سوپ خوری(!) آب خنک هم کنارش بود و یک شکلات کوچولو – در اصل اتم تشکیلدهندهی یک شکلات کوچولو – بعد آقای آورندهی قهوه پرسید چیز دیگری لازم دارم؟ بله من یک ماگ بزرگ قهوه لازم دارم، این به دردم نمیخوره!
- سلام داریوش!
- به کیوان پسر، چطوری؟ چه خبر؟
کیوان پسر کنار من – آقای برق گرفتگیان – نشست و مشغول صحبت کردن شد. سعی کردم در میان صدای جیغ گیتاربرقی و صدای داریوش و کیوان تمرکز کنم و دوباره به کارم برسم. بالاخره اتود زدن تمام شد، قهوهام را خوردم و فنجانش را روی میز گذاشتم. هم این که جیلینگ روی میز صدا کرد، آقای سفارش گیرندگیان ظاهر شد و پرسید سفارش جدیدم را برایم بیاورند یا نه؟ دفاک؟ من که سفارش نداده بودم؟!
- من سفارش دادم بیارش
کیوان و داریوش حدود نصف منو را سفارش داده بودند. کیوان توضیح داد آنها منتظر دوستانشان هستند.
- مشکلی نداره که بیان همینجا بشینن؟
- چند نفر میان حدوداْ؟
- ۱۲ نفر عین خودمون بی سروصدا!
بعد غشغشغش خندید و دوباره مشغول صحبت کردن در خصوص تفاوتهای پست مدرنیسم و فاشیسم با داریوش شد. خدایا عجب غلطی کردم. لوازمم را جمع کردم که بروم که یکدفعه یک خروار دختر و پسر وارد شدند و با جیغ و داد و فریاد تولد داریوش را تبریک گفتند. من دقیقاْ وسط این جمعیت خشنود گیر کرده بودم و راه فراری نداشتم. یکدفعه یکی محکم زد پشتم و من دقیقاْ ۲ سانتیمتر داخل دیوار روبرو فرو رفتم!
- چطوری یاسمن؟!
- یاسمن دیگه کیه؟!
- یاسمن؟ دبیرستان کوچه عباسی؟ یادت نیست؟ من سورنام!
- من دقیقاْ اطمینان دارم دبیرستان مختلط نمیرفتم!
- نه من همکلاسیت نبودم خنگول، سر کوچه وایمیستادم. یادته میومدی لبخند میزدی بهم؟!
- آقای محترم بنده در دوران تحصیل در دبیرستان تحت عنوان نام مستعار گودزیلا شناخته میشدم. اینقدر اخمو بودم لبخندم کجا بود؟!
به هر مصیبتی بود از دستشون فرار کردم. رفتم صورتحساب گرفتم و زدم بیرون... هوای تازه، هوای تازه!!!
اما هنوز باید نقاشی میکشیدم. گیر کرده بود ول کن هم نبود. پس تصمیم گرفتم برم یک کافهی دنج با جمعیت کمتر، بدون موسیقی و سروصدای زیاد و البته با میزهایی خیلی راحتتر. حدود یک ساعت کل خیابان را بالا پائین کردم تا بالاخره از یکی از مغازه دارها در خصوص کافهی ساکت و خلوتی که اتفاقاْ ویوی جالبی به پارک هم داشت شنیدم. آدرس گرفتم و رفتم.
کافهدار خیلی مودبانه و صمیمی با من برخورد کرد و وقتی بهش گفتم میخوام نقاشی بکشم یکی از میزهای کنار پنجره را خالی کرد و پرسید که نورش خوبه یا نه و بعد منو رو برام آورد. قیمتهاش خوب و مناسب بودند. پس یک قهوهی آمریکانو سفارش دادم. هنوز لوازمم را روی میز پهن نکرده بودم که یک ماگ قهوهی خوشبوی عالی روی میزم قرار گرفت و کنارش یک برش کیک شکلاتی.
- ولی من که کیک سفارش ندادم؟!
- همیشه که یه هنرمند وارد کافهی آدم نمیشه!
کارم حدود ۲ ساعت طول کشید. در طول این مدت هیچ کدوم از کافه دارها در خصوص اینکه کی میرم سؤال نکردن و وقتی که کافه پر شده بود و مشتریهای جدید جا برای نشستن نداشتند، حتی طرفم نیومدن که بپرسن میخوام برم یا نه یا اینکه مشتری فعلاْ سر میزم بشینه تا جا خالی بشه...
خوشبختانه هیچکس هم علاقهمند نشد بیاد کنارم بشینه تا کارم رو ببینه و من در آرامش کامل به کارم رسیدم. کافه دار اتفاقاْ موسیقی ملایم و خوبی هم گذاشته بود که توی کارم واقعاْ بهم کمک کرد و وقتی دید کارم تموم شده و دارم خودم رو کش و قوس میدم یک لیوان عظیم! چای آورد. موقع حساب کردن کار داشت به کتک کاری میکشید که حاضر بشه صورتحساب رو بده و بعد گفت خوشحال میشه اگر دفعه بعد خواستم نقاشی بکشم برم کافش...مسلماْ!
همه نظرها (۰)